دور هرمنویتیکی و فهم از نظر دیلتای
از نظر دیلتای اعمال فهم درون اصل دور هرمنویتیکی که پیش از این آست و شلایر ماخر اعلام کرده بودند صورت می گیرد. تعریف کل از شناخت اجزاء حاصل می شود و اجزاء نیز متقابلاً با رجوع به کل فهمیده می شوند. در این جا
نویسنده: ریچارد ا.پالمر
مترجم: محمد سعید حنایی کاشانی
مترجم: محمد سعید حنایی کاشانی
از نظر دیلتای اعمال فهم درون اصل دور هرمنویتیکی که پیش از این آست و شلایر ماخر اعلام کرده بودند صورت می گیرد. تعریف کل از شناخت اجزاء حاصل می شود و اجزاء نیز متقابلاً با رجوع به کل فهمیده می شوند. در این جا لفظ اساسی برای دیلتای لفظ « معنا» است: معنا آن چیزی است که فهم در میان کنش متقابل و اساسی کل و جزء درک می کند.
به طوری که قبلاً نیز اشاره شد، جمله مثال گویای میان کنش کل و جزء و نیاز هر دو به یکدیگر است: از روی معنای تک تک اجزاء فهم معنای کل حاصل می شود و آن هم به نوبه ی خود نامعین بودن معنای کلمات را در طرحی ثابت و معنادار تغییر می دهد. دیلتای این مثال را ذکر می کند و سپس ادعا می کند که همین نسبت میان اجزاء و کل زندگی هر کس نیز وجود دارد. معنای کل « معنا» یی مأخوذ از معنای تک تک اجزاء است. واقعه یا تجربه ای می تواند زندگی ما را چنان دگرگون کند که آنچه سابق بر این معنادار بود بی معنا شود و تجربه ای در گذشته که ظاهراً بی اهمیت بود با توجه به گذشت معنا یابد. معنای کل معنا و نقش اجزاء را معین می کند. و معنا چیزی تاریخی است؛ نسبت کل با اجزاء را ما از موقوف مفروضی و در زمان مفروضی و برای ترکیب مفروضی از اجزاء در نظر می گیریم. این نسبت چیزی فوق تاریخ یا بیرون از تاریخ نیست بلکه جزئی از دور هرمنویتیکی است که همواره به طور تاریخی تعریف می شود.
پس معنا و پرمعنایی مبتنی بر متن و زمینه است؛ آن ها جزو موقعیت اند. محض نمونه، معنای جمله ی « آمده ام» به پادشاه و سرورم شب بخیر همیشگی را بگویم»*
فقط در موقعیت ادا شدنش معنایی نسبتاً روشن یا بدون موقعیت ادا شدنش دارای معناست. معنای این جمله متفاوت است اگر 1) نوکر پیر در باغ آلبالو، 2) دستیار در فاوست، 3) اسمردیاکف در برادران کارامازوف، یا منبع اصلی این گفته، 4) کنت در شاه لیر آن را بگوید.
اکنون به اجمال نگاهی می کنیم به معنای این جمله در متن آن در آخرین پرده ی نمایشنامه پس از آن که نبرد بالا می گیرد و ادموند حرامزاده از پا درمی آید و می میرد. کنت وفادار وارد می شود. او وفاداری درخشانش را با کلمات ساده و تکان دهنده ی بدرود بیان می کند. کلمه ی « سرور» [master/ استاد، مرشد] در این جا چه جهانی از معنا را که بیان نمی کند! ما در آن فقط نسبت کنت با لیر را نمی شنویم بلکه در طنین آن مضمون وفاداری بی شایبه به نظم مبتنی بر سلسله مراتب امور را نیز می شنویم. البته این کملات چیزی بیشتر از صرف بیان شخصیت کنت و نسبت او با لیر را بیان می کنند؛ این کلمات دلالتی نقشی دارند، زیرا در پی این جمله ی ساده بی درنگ این پرسش می آید: « او این جا نیست؟» و این کنش تراژیک نهایی نمایشنامه را باعث می شود. به یک باره توجه معطوف به غیبت شوم لیر و کردلیا می شود، غیبتی که ادموند را وا می دارد به آن ها بگوید که او دستور قتل لیر و کردلیا را داده است و کوشش در لغو این دستور بیهوده است. و سپس « سرور» کهنسال وارد می شود، اکنون سرور خودش است اما سرور حوادثی که شکست مقدر او در سروری حقیقی را به جریان انداختند نیست؛ او وارد می شود، در حالی که گوهری را در بازوانش حمل می کند که زمانی همچون چیزی بی ارزش به دور انداخته بود. در جریان این نمایشنامه معنای « عشق» و « وفاداری» برای لیر چه بسیار که تغییر نکرده است! حوادث معنای تصمیم او در تقسیم قلمرو پادشاهی را به چر طرز وحشتناکی که تغییر نداده اند!
معنا تاریخی است: یعنی با زمان تغییر کرده است؛ معنا صرف نسبت است و همواره با منظری مرتبط است که حوادث از آن منظر دیده می شوند. معنا ثابت و پابرجا نیست. حتی « معنا» ی شاه لیر در مقام نمایشنامه نیز تغییر می کند. برای ما که از عالم مبتنی بر سلسله مراتب دور شده ایم و در عالم خدای بدون دین و برکنار از عالم و در متن اجتماعی بسیار متفاوتی زندگی می کنیم، معنا به وضوح با آنچه برای معاصران شکسپیر می بایست بوده باشد بسیار متفاوت است. تاریخ اجراهای آثار شکسپیر بر صحنه نشان می دهد که شکسپیری قرن هفدهمی، قرن هجدهمی، قرن نوزدهمی و قرن بیستمی وجود دارد. به همان سان که روایتی ارسطویی از افلاطون، افلاطون مسیحی اولیه، افلاطون قرون وسطایی، افلاطون قرن شانزدهمی - نوزدهمی و حتی افلاطون قرن بیستمی وجود دارد. تأویل همواره در همان موقعیتی قرار می گیرد که تأویل کننده خود را در آن قرار می دهد؛ معنا وابسته به این تأویل است، و دیگر اهمیتی ندارد که دم فروبستن آن در نمایشنامه یا شعر یا گفت و گو چگونه می تواند به نظر آید. پس ما به صحت نظر دیلتای مبنی بر این که معنا می تواند دارای انواع متفاوتی باشد، اما همواره دارای نوعی اتصال و نسبت یا نیروی اجباری است، پی می بریم؛ به عبارت دیگر، معنا همواره در زمینه و متن ( Zusammenhang) است.
گرچه معنا یقیناً امری وابسته به نسبت و متن است، این به معنای آن نیست که معنا مانند نوعی تعبیر هنری شناور « در هوا آویزان» می ماند. معنا چیزی خاموش و دم فروبسته و مانند موضوع شناسایی یا عین در برابر ما نیست؛ معنا چیزی غیر عینی است که ما تا حدی در صراحت بخشیدن به یک معنا آن را عینی می کنیم. به گفته ی دیلتای، « معناداری [ Meaningfulness] اساساً از بطن نسبت جزء یا کلی می بالد که در نهاد تجربه ی زیستن استوار شده است.»(1) به عبارت دیگر، معنا در تار و پود زندگی نهفته است، یعنی در مشارکت ما در تجربه ی زندگی؛ « مقوله ی بنیادی و فراگیری که زندگی» نهایتاً « در زیر آن قابل درک می شود» معناست. (2) همان طور که پیش تر گفتیم، « زندگی» چیزی مابعدطبیعی نیست بلکه « تجربه ی زندگی» است. دیلتای در گفته ای نمونه وار در خصوص این داده ی اصلی، زندگی، می گوید: « زندگی عنصر یا موضوع اصلی [ Grundtatsache] است که باید آغازگاه فلسفه را بسازد. زندگی از درون شناخته می شود. زندگی آن چیزی است که ما نمی توانیم به پس پشت آن برویم. زندگی را نمی توان در پیشگاه عقل آورد.»(3) دسترسی ما به فهم « زندگی» عمیق تر از عقل است، زیرا زندگی از رهگذر عینیت یافتگی هایش قابل فهم می شود. در این جا در قلمرو اعیان جهانی با نسبت های واقعی می تواند ساخته شود که افراد با حضور در تجربه ی زندگی آن را درک می کنند، معنا امری ذهنی و شخصی نیست؛ معنا فرافکنی تفکر یا اندیشیدن در عین نیست؛ معنا ادراک نسبتی واقعی در رابطه ای مقدم بر جدایی فاعل شناسایی - موضوع شناسایی است. فهمیدن معنا متضمن وارد شدن در نسبتی واقعی، و نه خیالی، با صورت های « روح» عینیت یافته است که همه جا در اطراف ما یافت می شود. معنا میان کنش فرد و Geist [ روح] عینی در دور هرمنویتیکی است که متضمن فرض قبلی کنش هر دو با هم است. معنا نامی است که به انواع متفاوتی از نسبت ها در این میان کنش داده می شود.
دوری بودن فهم نتیجه ی دیگری نیز دارد که برای علم هرمنویتیک دارای کمال اهمیت است: واقعاً هیچ نقطه ای شروع حقیقی برای فهم وجود ندارد؛ زیرا هر جزء متضمن فرض قبلی اجزاء دیگر است. این به معنای آن است که هیچ فهم « بدون پیش فرض » نمی تواند وجود داشته باشد. هر فعل فهم در متن یا افق مفروضی است؛ حتی در علوم تجربی نیز تنها « با توجه به » چارچوب مرجع توضیح می دهیم. متن و زمینه ی فهم در علوم انسانی « تجربه ی زندگی » شمرده می شود و فهمی که هیچ نسبتی با تجربه ی زندگی ندارد متناسب با علوم انسانی ( Geisteswissenschaften) نیست. رویکردی در تأویل که از تاریخ مندی تجربه ی زندگی غفلت می کند و مقولات بی زمان را به اعیان تاریخی اطلاق می کند تنها می تواند با تجاهل ادعای « عینی» بودن بکند، زیرا از همان ابتدا پدیدار را تحریف کرده است.
از آن جا که ما همواره از درون افق خودمان می فهمیم، افقی که جزئی از دور هرمنویتیکی است، هیچ فهم بی موضعی از چیری نمی تواند وجود داشته باشد، ما با استناد و رجوع دایمی به تجربه مان می فهمیم. پس وظیفه ی روش شناختی تأویل کننده این نیست که خود را به تمامی مستغرق در موضوع تأویلش کند ( که به هر حال امری ناممکن خواهد بود) بلکه آن است که شیوه های قابل اعتماد میان کنش افق خودش با افق متن را بیاید. و به طوری که نشان خواهیم داد، این پرسشی است که گادامر توجه شایانی به آن مبذول می کند: چگونه می توانیم، در حدود استفاده ی مسلم از افق خودمان، به سعه ی صدر [ openness] ی نسبت به متن دست یابیم که مقولات خودمان را از قبل به آن تحمیل نکنیم.
پی نوشت ها :
* در ترجمه فارسی، لیرشاه، ترجمه ی جواد پیمان، تهران 1347، ص 283 آمده است: « من آمده ام تا برای همیشه از پادشاه و اربابم خداحافظی کنم.» اصل انگلیسی چنین است:
"I am come to bid my king and master good night"
1- GS VII, 233.
2- Ibid, 232.
3- Ibid, 359.
ا. پالمر، ریچارد؛ (1391)، علم هرمنویتیک، محمد سعید حنانی کاشانی، تهران: سازمان چاپ و انتشار اوقاف، چاپ هفتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}